نمیدونستم دیگه باید چیکار کرد...

بسم الله

تقریبا سه چهار سالی بود که عید ، مشهد بودم اون هم با کاروان اتحادیه... ولی جالبی کار اینجا بود که تابستون ها نمی تونستم با اتحادیه به مشهد برم ولی عید ها میشد... حالا چرا عید ها میشد بهتون میگم... مشکل همیشگی... خانواده!!!... سفر های من همیشه با سفرهای خانواده ام در تداخل بود... یعنی هر وقت که میخواستم برم مسافرت ، پدرم هم میخواست بره مسافرت... اونا میگفتن باید با ما بیایی... من هم میگفتم نه... خلاصه کلی بحث میکردیم تا یکی پیروز بشه... تو تابستون ، بابام... تو عید ، من پیروز میشدم... نمیدونم چه حکمتی داشت...
عید امسال هم رفتم به بابام بگم میخوام عید برم مشهد... یه روز که میخواستم سر صحبت رو باز کنم یهو... یهو بابام گفت داریم عید میریم جنوب...
گفتم کجا؟؟؟
گفت بوشهر ، بندر عباس ، کیش...
گفتم کی؟؟؟
گفت هفته اول و دوم عید...
گفتم به سلامتی... خوش بگذره!!!
بابام گفت مگه تو نمیایی؟؟؟
گفتم خوب نه!!!... دارم میرم مشهد!!!
گفت امسال دیگه نمیشه... حرفشم نزن...
بازم مثل همیشه باید چونه بزنم...
ولی یه مشکلی بود... امسال دیگه مثل سال های قبل نبود... آخه تابستون خانواده داشتن میرفتن مشهد که من بخاطر کارم نتونستم برم مشهد... بابام هم میخواست یه جورایی تلافی کنه...
خلاصه از اون روز تا 2 هفته ، روزی نیم ساعت راجع به این موضوع بحث میکردیم... ولی بابام یک ریزه انعطاف نشون نمیداد... من هم تا حدودی نا امید شده بودم... به همه هم گفته بودم به احتمال زیاد امسال مشهد بیا نیستم...

نمیدونستم دیگه باید چیکار کرد...