راضی ام به رضای تو...

بسم الله

 

قبل از اینکه شروع کنیم یه صلوات بفرستید... الهم صلی علی محمد و آل محمد...

 

اگر دوست داشتین نوشته های قبلی رو بخونید... نوشته ها مرتبط به هم هستن...

خلاصه ما هم یه جورایی راهی شدیم... راهی مشهد الرضا... یکشنبه 26 اسفند بود...
 رفتم اتحادیه... همه جمع بودن... هر کی یه کاری میکرد...
یکی تبلیغات...
یکی انتظامات...
چندتا تدارکات!!!...
یکی آخرین هماهنگی ها...
یکی تایپ... ولی انصافا خط میخی ندیده بودیم که دیدیم... خیلی بد خط بود... چون که خیلی ها که جو بیسیم گرفته بودشون فکر کردم این نامه ها هم به کد نوشتن!!! دو ، سه تا خط رو بزور خوندم... دیگه ولش کردم... خود امین اومد نشست پاش... بقول ما کامپیوتری ها دی کد کرد... کداش رو باز کرد... گیر ندید... فقط خودش تونست خطش رو بخونه...
امیر هنرور هم اومد... امیر مداحه... خیلی پسر گلیه(با ضمه بخونید نه با کسره!!!)... انصافا انیجور آدما کم پیدا میشن... به هیچی قانع بود... با اینکه برای خودش کسی بود و صدای قشنگی داشت... ولی اصلا اهل کلاس گذاشتن نبود...
نیومده باید میخوند... امین گفت پاشو برو برای شهادت امام حسن بخون...
اونم رفت... بازم مثل همیشه... خیلی قشنگ...
ما که نمی تونستیم بریم پهلوش... آخه داشت تو خواهرا میخوند... نه اینکه از پسرا کسی نبودا... بودن ولی جای دیگه... اونطرف خیابون توی یه مدرسه... خوب دیگه... جو بشدت فمنیسیتیه!!!... ذلالت!!!... از این چیزا خیلی زیاده... حالا بدترش هم میبینید...
خلاصه ما هم نشسته بودیم تو اتاق حالشو میبردیم....
مجلس که تموم شد امیر با پسرش اومد... همین چند ماه پیش این پسر ناز رو که امیر حسین اسمشه خدا بهش داده بود...
باید یواش یواش بچه ها سوار اتوبوس میشدن... 11تا اتوبوس خواهر... 4تا اتوبوس برادر!!! خب دیگه... البته نه اینکه کم ثبت نام کرده باشن... تو برادرا یه چیزی بنام فیلتر بود... نمیذاشتن همه کس ثبت نام کنن... ولی آخرش نفمیدم فیلتری که ماها رو رد کرده... کی رو رد نمیکنه؟؟؟!!!...
بعد نماز ظهر دردسر اولی شروع شد... سوار کردن بچه ها... یعنی دخترا و پسرا...
طبق معمول مثل اینکه امسال هم باید با ماشین سواری میرفتیم... آخه به غیر از اتوبوس ها پنج ، شیش تا ماشین سواری بودن که مسئول ها رو با وسایل مورد نیاز رو میبردن...
پیک آپ... پاترول... مزدا... پراید... ... ... ... ...
جای ما هم مثل اینکه توی پاترول بود... راننده پاترول آقای آتشی بود... پارسال عید هم که میخواستیم بریم مشهد با همین آقای آتشی و پاترول آبیش بودیم... من... عقیل... قدرت...
احمد اومد گفت نکنه با سواری بری...
گفتم خوب با من که نیست... هرچی گفتن باید انجام بدم...
احمد گفت اگه راضیشون کردم با اتوبوس بیای... میای؟؟؟!!!...
گفتم هرچی بگن انجام میدیم...
رفته بود به امین گفته بود که من دوست دارم با اتوبوس بیام ولی روم نمیشه به شما بگم!!!... نامرد... من همچین حرفی زدم؟؟؟...
امین هم زده بود تو حسش و گفته بود باید فکر کنم...
خلاصه کار ما که مشخص نبود... همینجوری خوشحال خوشحال ول میگشتم... یعنی میگشتیم...
گاهی اوقات با بچه امیر بازی میکردیم... گاهی اوقات اذیت هم میکردیم... گاهی اوقات........
بنده خداها سایت فرماندهی... خیلی زجر میکشیدن... این ور بدو... اون ور بدو...
البته از این سایت فرماندهی بعدا خیلی خواهید خوند... یه اوضاعی با این سایت فرماندهی تو مشهد داشتیم که بعدا میگم...
خلاصه بعد 3 ساعت با تلاش سربازان گمنام امام زمان (سایت فرماندهی!!!) خواهرا سوار اتوبوس شدن...
اگه کنتراتی به ما داده بودن 10 دقیقه ای سر و تهش رو بهم می اوردیم!!!...
احمد رو تو اتوبوس دیدم... خیلی ناراحت بود که باهاش نمیرم...
رفتم پیش امین...
- خب اگه اجازه بدین تا ما هم با اتوبوس بریم...
- باشه برو... تو هم که بچه ها رو میفرستی... پیغام پس خون... میگی نمی خوای با ما بیای... اشکال نداره...
- نه بخدا... شما که تو ماشینتون جا ندارین... باید با یه ماشین دیگه برم... وگرنه همه رو زیر فی میفروختم میومدم با شما... من که از خدامه...
خلاصه آخرش هم رفتم ساکام رو از تو پاترول برداشتم رفتم تو اتوبوس... سوار که شدم شروع شد...
- آقا کارتتون لطفا...
- بابا... من خودم کارتم... من که کارت سوار شدن نمی خوام!!!...
- نه... نمیشه...
- ای بابا... حالا بیا درستش کن...
- آقای پوربشیری (مسئول اتوبوس و از اون آدما گل روزگار) این چی چی میگه؟؟؟
- چی میگه؟؟؟
- به من میگه کارت... خب من کارت از کجا بیارم؟؟؟... انگار توجیه نیست... اصلا این کی هست؟؟؟
- خب راست میگه... کو کارتت؟؟؟!!!...
خلاصه حسابی ضایع شدم... زبونم بند اومد... جلو این همه آدم...........
- شوخی کردم بیا سوار شو... آقا اشکال نداره... ایشون کارت ندارن....
رفتم سوار شدم... بجای استقبال همون دوستانی که از ما ناراحت شده بودن... من رو فرستادن اون عقب اتوبوس...
صندلی آخر نه....
بوفه؟؟؟ کاشکی بوفه بود...!!!
پشت اتوبوس؟؟؟... نه دیگه به اون شدت...
پشت صندلی آخر... جلو بوفه... روی زمین!!!...


انگار جدی جدی این سفر باید با سفرهای قبلی فرق داشته باشه... اون از جریان های خوانواده ام... اینم هم از راه افتادنم... پشت صندلی آخر... کف زمین اتوبوس ایران زاغارت...
همیشه فکر میکردم مگه میشه تا وقتی که آدمایی هستن تا از تبریز... اصفهان... شیراز... بوشهر... با پای پیاده میان مشهد... امام رضا دیگه به ما نگاه کنه؟؟؟
خدایا نمی دونم چه خبره... انگار میخوای با سختی بیام مشهد... البته نه بسختیه اونایی که با پای پیاده میان مشهد... ولی انگار میخوای سخت تر از هر سال دیگه که اومدم مشهد... این دفعه بیام... با کمی سختیه بیشتر...
خدایا راضی ام... راضی ام به رضای تو...
خدایا کمکم کن... کمکم کن تا در سخت تر از این سختی ها بگم... راضی ام به رضای تو...