خدایا...

بسم الله

قبل از اینکه شروع کنیم یه صلوات بفرستید... الهم صلی علی محمد و آل محمد...

اول نوشته های قبلی رو بخونید تا یه چیزی دستگیرتون بشه... نوشته ها مرتبط به هم هستن...

هنوز هیچی صد در صد نشده بود... هنوز اندر خم یه کوچه بودم... هنوز خیلی از کارا درست نشده بود... اصلا غول این بازی رو نبرده بودم!!! بابام رو میگم... هیچ جوری راضی نمیشد... احمد زنگ زد...
احمد گفت امشب وقت داری؟؟؟
گفتم بله... چه خبره...
گفت بعدا بهت میگم...
گفتم باشه...
احمد یکی از رفقا هست که خیلی حق گردن من داره...
اگر اشتباه نکنم 4شنبه بود... یعنی 5 روز مانده به سفر مشهد...
ساعت 9 شب بود... یه خورده گرسنم شده بود... به مادرم گفتم برام شام بیاره... همینکه سفره رو چیدن حسین زنگ زد... حسین هم از رفقا هست که با هم از قدیم ندیما آشنا بودیم...
گفت همین الان بیا مجتمع... گفتم باشه... مجتمع همون مجتمع فرهنگی مذهبی امام خامنه ای هست که دفتر اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان شیراز هم اونجاست... هنوز یه لقمه نخورده بلند شدم برم...
بابام گفت کجا؟؟؟
گفتم بچه ها زنگ زدم باید برم مجتمع...
گفت مگه این موقع شب مجتمع بازه؟؟؟
گفتم آره... امشب جلسه توجیهی سفر مشهده...
بابام هم گفت بازم میگم قید مشهد امسال رو بزن... تابستون با هم میریم...
منم کفتم تا ببینیم خدا چی میخواد...
رفتم مجتمع... از اونجا رفتیم... رفتیم گلزار شهدای شیراز...
سر مزار شهدای گمنام... آخرش این رو نفهمیدم اونا گمنامن یا ما؟؟؟
من بودم و حسین... احمد و محمد باقر که این یکی هم از رفقا هست هنوز نرسیده بودن...
اونا که نرسده بودن... حسین هم حسابی تحت فشار بود... فشار هم از طرف دستگاه گوارش!!! و هم رئیسش... خانومش رو میگم!!!
خلاصه کسی حواسش نبود... یه خورده رفتم تو حس....
به شهدا گفتم اگه مشهد کاری... چیزی داشتین بگین... آخه دارم میرم مشهد!!!...
فقط روی حس اون روزم... کنار امامزاده توی شاهچراغ داشتم حرف میزدم... بدجوری باورم شده بود دارم میرم مشهد...
بچه ها اومدن... دور هم جمع شدیم... احمد گفت امروز سالگرد شهادت شهید برونسی هست... یه شهیدیه که ارادتی عجیب به حضرت فاطمه داشته... کلی ازش گفت... خیلی جالب بود...
صحبتاش تموم شد... هرچی دور و برم رو نگاه کردم شهیدی به اون اسم ندیدم... گفتم خب کجاست...
گفت مفقود الاثره... تشییع جنازه نمادینش توی مشهد بوده...

بازم اسم مشهد... نمیدونم چه خبر بود...
نصف شب بود... ساعت از یک هم گذشته بود... رفتم خونه... همه خواب بودن... من هم خوابیدم...
صبح خیلی زود... کله سحر... ساعت 10 بیدار شدم!!!...
مادرم بدون اینکه چیزی بگم گفت دیشب که رفتی بیرون با بابات صحبت کردم...
گفتم خب؟؟؟ گفت بنظرم قبول کرد بری...
گفتم خدا کنه...
با خودم گفتم امامزاده تو دلم انداخت که دارم میرم... ولی چرا دیشب... بعد از این همه روز بابام بعله رو گفت؟؟؟
انگار خود شهدا بصورت اختصاصی رفته بودن دنبال کارم...
انگار شهدا وقتی فهمیدن دارم میرم مشهد گل از گلشون شکفت... گفتن خودمون میریم جواب صد در صدش رو سریعتر میگیریم که اینقدر انتظار نکشه...
نمیدونم...
اون شهید مشهدی هم که به بهونه اون رفتیم گلزار توی این جریانا یه کاره ای بود... شاید میخواست دستمزدمون رو بده... شاید میخواست بگه..................................
شاید...........
نمیدونم...
فقط میدونم کارم شد... رفتنی شدم... یه با دیگه مشهدی شدم...

ولی خیلی چیزا یاد گرفتم که اگه راحت میرفتم اینا از دستم میرفت...
که بعضی امامزاده ها خیلی غریبن... ولی همه کار برای ما نمک نشناسا میکنن...
که بعضی شهدا خیلی غریبن... ولی همه کار برای ما نمک نشناسا میکنن...

فقط کافیه از اونها بخوایم... اونوقت میبینیم... همه کاری میکنن...
شاید منتظر میمونن تا ما هم جبران کنیم... ولی تا حالا شده که جبران کنیم؟؟؟...
اون دنیا میتونیم جوابشون رو بدیم؟؟؟...
خدایا... به من رحم کن... بدنم ضعیفه... طاقت جواب دادن به این همه لطف رو ندارم...
خدایا... کمکم کن... کمکم کن تا حداقل سعی کنم که جبران کنم...
خدایا... بعضی هامون جبران که نمی کنیم هیچ.... تلاش نمی کنیم هیچ... خراب هم میکنیم...
خدایا... هممون رو به راه راست هدایت کن...
آمین یا رب العالمین...