سلام شما رو به امام رضا میرسونم...!!!

بسم الله

اول نوشته های قبلی رو بخونید تا یه چیزی دستگیرتون بشه...

یه روز بابام گفت می خوام برم مسجد... میای؟؟؟
گفتم آره...
مسجده نزدیک شاهچراغه... بنابراین زودتر از اذون رفتیم تا یه زیارتی هم بکنیم...
رفتیم شاهچراغ...
کنار ضریح شاهچراغ (برادر امام رضا ع) ایستادم...


از شاهچراغ خواستم پارتی من پیش امام رضا بشه... تا من رو هم بطلبه... آخه به این موضوع اعتقاد قلبی داشتم که امام رضا باید بطلبه تا ما زائرش بشیم...
از شاهچراغ خواستم... ولی انگار خبری نبود... یعنی چیزی احساس نکردم... نمی دونم... گیر ندید!!!
اون طرف صحن شاهچراغ یکی دیگه از امامزاده ها دفن شده... خیلی غریبه... شاهچراغ به اون شلوغی... بعد...
بزارید یه خاطره بگم...
پدر بزرگ من در حیاط امامزاده علی بن حمزه دفن شده... خانواده ما تقریبا هفته ای یک بار سر خاکش میرن... علی بن حمزه هم برای خودش برو و بیایی داره... جای معروفیه... یه پلی هم کنار این امامزاده از روی رودخانه خشک شیرازه که اسمش هم پل علی بن حمزه هست...
بعد از چندین و چند سال رفتن به علی بن حمزه و زیارت کردن و فاتحه خوندن یک بار دختر عمه من به بابام که داییش میشه نصف شب زنگ زد گفت یه خوابی دیده...
میگفت خواب دیدم یه آدم نورانی اومده به خوابش کلی شاکی بوده... ناراحت بوده...
بهش گفتم چی شده...
گفت از دست همه شما ناراحتم...
گفتم چرا؟؟؟
گفت آخه شما که اینهمه به امامزاده علی بن حمزه میاید... نباید یه سری هم به ما بزنید؟؟؟
گفتم مگه شما کی هستید؟؟؟
گفت امامزاده حسن!!!
از خواب بیدار شدم...
بابام هم بهش گفت فردا میریم ببینیم چه خبره...
خلاصه رفته بودن علی بن حمزه و از خدام سوال کرده بودن یکی گفت امامزاده حسن اون طرف پل علی بن حمزه هست!!!
مگه میشه؟؟؟ چهل ، پنجاه ساله که هر هفته میایم علی بن حمزه بعد این امامزاده رو ندیده باشیم؟؟؟
درست بود... اونطرف پل علی بن حمزه... یعنی چند متر با مرقد امامزاده علی بن حمزه فاصله داشت... اونوقت...
اونوقت اینقدر غریب... یه اتاق خیلی کوچیک بسیار قدیمی... که البته همیشه درش بسته هست... خیلی غریب بود...

 همین الان یه فاتحه بفرستید... بسم الله الرحمن الرحیم..............

داشتم میگفتم... بعله... رفتم اونطرف صحن شاهچراغ... یه امامزاده دیگه... اگر اشتباه نکنم اون هم برادر امام رضا بود... رفتم از اون هم خواهش کردم پارتیم بشه...
همینجوری که کنار ضریح ایستاده بودم... یهو... یهو یه حال عجیبی پیدا کردم... خیلی شاد شدم... اینگار امام رضا به این یکی دیگه نه نگفت... شاید هم این یکی روش شد بره ضمانت من رو پیش امام رضا بکنه...
از ضریح فاصله گرفتم...
نگاهی به ضریح کردم گفتم...
من که رفتنی شدم... سلام شما رو به امام رضا میرسونم...!!!
باور کنید... به همین راحتی...